غریبه
 
 

ازم پرسيد به خاطر کي زنده هستي؟ با اينکه دوست داشتم با تمام وجودم داد بزنم "بخاطر تو"، بهش گفتم : "بخاطر هيچکس" پرسيد : پس به خاطره چي زنده هستي؟ با اينکه دلم داد ميزد "به خاطر دله تو"، با يه بغض غمگين بهش گفتم "بخاطر هيچّي" ازش پرسيدم : تو بخاطر چي زنده هستي؟ در حالي که اشک تو چشمش جمع شده بود گفت : بخاطر کسي که بخاطر هيچ زنده است ديشب تو فكرش بودم كه يه قطره اشك از چشمام جاري شد........ از اشك پرسيدم چرا اومدي؟؟ گفت آخه تو چشمات كسي هست كه ديگه اونجا جاي من نيست اجازه هست اجازه هست عشق تورو تو کوچه ها داد بزنم ؟ رو پشت بوم خونه ها اسمتو فریاد بزنم؟ اجازه هست مردم شهر قصه مارو بدونن اسم منو عشق تورو توی کتابا بخونن اجازه هست که قلبمو برات چراغونش کنم پیش نگاه عاشقت چشمامو قربونیش کنم اجازه می دی تا ابد سر بزارم رو شونه هات روزی هزارو صد دفعه بگم که می میرم برات اجازه می دی که بگم حرف عاشقانه هام تویی دلیل زنده بودنم درد ترانه هام تویی اجازه دارم به همه بگم که تو مال منی ستارها اینو میگه که تو اقبال منی اجازه هست جار بزنم بگم چه قدر دوست دارم بگم می خواهم بخاطرت سر به بیابون بذارم چه شبهاتاسحرنام توراازته دل صداكردم دلم راباجنون بي كسي ها اشناكردم نفهميدم كه مي ميرم نباشي مثل پروانه تورامن درته اين كوچه برفي رهاكردم چه شبهاتاسحرباقاصدك درخلوتي بي رنگ نشستم موبه موي خاطراتت راسواكردم به پاي قاصدك بستم صبوري راشبيه گل نوشتم روي گلبرگش كه من بي توچه هاكردم یادم باشد! که حرفی نزنم که به کس بر بخورد که نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد که راهی نروم که بیره باشد که چیزی ننویسم که آزار دهد کسی را یادم باشد!!! که روزگار خوش است و همه چیز بر وفق مراد است و تنها...... تنها دل ما دل نیست.... به گل گفتم: عشق چیست؟ به گل گفتم: عشق چیست گفت: از من خوشگل تر پروانه است به پروانه گفتم عشق چیست ؟ گفت : از من زیبا تر شمع است به شمع گفتم : عشق چیست ؟ گفت : از من سوزان تر عشق است به عشق گفتم : آخر تو چیستی ؟ گفت نگاهی بیش نیستم!! نگاهت از من نگير كه با آن عالمي اگر روزي مردم اگر روزي مردم ، تابوتم را سياه کنيد تا همه بدانند سياه بخت بودم بر روي سينه ام تکه يخي بگذاريد تا به جايه معشوقم برايم گريه کند چشمانم را باز بگذاريد تا همه بدانند چشم انتظار معشوقم بودم و آخر اينکه دستانم را ببنديد تا همه بدانند خواستم ولي نتوانستم

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 26 / 11 / 1388برچسب:, :: 14:12 :: توسط : محسن

happy valentine happy valentine happy valentine happy valentine happy valentihappy valentine happy valentinene happy valentine

ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 25 / 11 / 1388برچسب:, :: 15:11 :: توسط : محسن

به چه ميخندي تو؟ به شكست دل من يابه پيروزي خويش؟ به چه ميخندي تو؟ به نگاهم كه چه مستانه تو را باور كرد! يابه افسونگري چشمانت كه مرا سوخت وخاكستر كرد؟ به چه ميخندي تو؟ به دل ساده من ميخندي كه دگر تا به ابد نيز به فكر خود نيست؟ خنده دار است بخند

ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 22 / 11 / 1388برچسب:, :: 21:59 :: توسط : محسن


هنوز چشمانت با چشمانم عشق بازی می کند
شاید باور نکنی!!!
 در تمام شعرهایم
احساست می کردم ... ودلم
این غم دان پر درد
این صندوقچه اسرارت
هوای تو را بارها می کرد
و من قول تو را برای فردا ، بارها به او می دادم
و او مانند یک بچه از برای دیدنت
مدت ها غروب آفتاب را نظاره می کرد و
هنگامه شب مرا به اغما می کشاند....
و من عاجز از گفتن چیزها و ندانسته ها
بارها او را تنبیه می کردم.....!!!
نمیدانستم تو آنقدر برایم با ارزش بودی
که هم جسمم و هم دلم را صدها بار به جان کندن کشاندم
این مرد.......
این من!!!
نتوانست هیچگاه بگوید که چه دردی دارد.....
و در تمام لحظه ها اشک خدا را هم بر روی دیدگانش می دید
اما...
امروز آن باران بوی دیگری داشت...
در حوالی گلدان خالی دلم
و صدای آن از بس که دلم خالی بود
می پیچید و ساعتها صدای باران برایم تکرار دقایق بی سرانجام بود
آن درد.....درد دیدن و نگفتن کاش می مرد
اما اشکان خدا هم دیگر فایده ای ندارد

ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 9 / 11 / 1388برچسب:, :: 15:16 :: توسط : محسن

ملاقات با خدا

پسرکي بود که مي خواست خدا را ملاقات کند، او مي دانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفرپيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد،  و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند.
آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه ‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟
پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا!
پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم


ارسال شده در تاریخ : جمعه 7 / 11 / 1388برچسب:, :: 13:11 :: توسط : محسن

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت

 

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

ولی هیچکس واقعاً

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد.

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

یکی گفت چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت : و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است !

و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم :

خدایا، تو قلب مرا می خری ؟.

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم 

ببخشید، دیگر

"برای شما جا نداریم

از این پس به جز او کسی را نداریم"


ارسال شده در تاریخ : دو شنبه 3 / 11 / 1388برچسب:, :: 23:7 :: توسط : محسن


                                       اس ام اس های دوستان

 "چرا غمگینی؟عاشق شدم!آیاعشق شیرین است؟بله...شیرین تراز زندگی!

چراتنهایی؟ویژگی عاشق هاست!لذت تنهایی چیست؟فکربه اووخاطرات او!چرامی روی؟برای اینکه اورفت !دلت کجاست؟پیش به او!قلبت کجاست؟اوبرده!پس حتمابی رحم بوده؟نه...اصلا {مرضیه}

"پسر نگاهی به دخترکردوگفت حال که کنارساحل هستیم بیا یه آرزوی قشنگ بکنیم دختربا بی میلی قبول کرد پسرچشاشوبست وگفت کاشکی تاآخر دنیا عاشق هم بمونیم...بعد به دخترگفت حالا توآرزوتوبگو دخترچشاشوبست وخیلی بی تفاوت گفت کاشکی همین الآن دنیاتموم بشه...وقتی چشاشوبازکرد پسرروندید فقط چندتاحباب روآب دی {مرضیه} 

"بازباران باترانه...گریه هایم عاشقانه...میخورد برسقف قلبم...یادایام توداشتن...میزند سیلی به صورت...باورت شایدنباشد...مرده است قلبم زدستت...فکرانکه باتوبودم شادبودم...توی داشتن نگاهت...گم شدن در خاطراتت" {مرضیه}

دیروزبایه دسته گل اومده بودبه دیدنم بایه نگاه مهربون همون نگاهی سالها آرزوشوداشتم وازم دریغ می کردگریه کردوگفت دلش برام تنگ شده وقتی که رفت سنگ قبرم ازاشکش خیس شده بود"{مرضیه}

دیدی تاحالااگرکسی رودوست داشته باشی دلت نمیاداذیتش کنی؟دلت نمیاد شیشه دلش روباسنگ زخم زبون بشکنی؟دلت نمیادازش پیش خداشکایت کنی حتی اگربره وهمه چیزوباخودش ببره...حتی اگرازاون فقط های های گریه شبانت بمونه وعطرآخرین نگاهش...حتی اگربعداز رفتنش پیچک دلت به شاخه نازک تنهایی تکیه کند دیدی؟هرگوشه وکنارشهر هروقت کسی ازکنارت ردمیشه که بوی عطرش رومیده چه حالی میشی؟برمیگردی وبه اون رهگذر نگاه می کنی تامطمئن بشی خودش نبوده"{مرضیه}

ماسه ها نوشتم دریای هستیِ من
از عشقِ توست سرشار، این را به یاد بسپار
بر ماسه ها نوشتی ای هم زبانِ دیرین
این آرزوی پاکیست، اما به باد بسپار... {باران عشق


ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 / 11 / 1388برچسب:, :: 13:28 :: توسط : محسن

بسبسش

ارسال شده در تاریخ : شنبه 6 / 11 / 1388برچسب:, :: 5:6 :: توسط : محسن

درباره وبلاگ
به وبلاگ من خوش آمدید محسن هستم بدون نظرنرید
موضوعات
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 119
بازدید دیروز : 108
بازدید هفته : 251
بازدید ماه : 227
بازدید کل : 17088
تعداد مطالب : 29
تعداد نظرات : 10
تعداد آنلاین : 1



Alternative content